«اليناسيون» ؛ آگاهي نداشتن از واقعيتها

نويسنده:سپهر نيك گوهر

نگاهي به مفهوم «از خود بيگانگي»

. همين نكته، ضرورت توجه نظري و فلسفي به اين مفهوم مهم در تاريخ مدرن را بيش از پيش به ما گوشزد مي كند. مي توان گفت، بسياري از فيلسوفان جهان جديد، بخصوص فيلسوفان قاره اي كه به زندگي رايج بيشتر از فيلسوفان تحليلي توجه دارند، به اين مفهوم پرداخته اند. آنچه مي خوانيد، به صورت گذرا به ديدگاه هاي تعدادي از فيلسوفان فلسفه قاره اي بخصوص فيلسوفان ايده آليست آلمان، مي پردازد.
مفهوم «اليناسيون» (از خود بيگانگي) اولين بار از طرف «هگل»، فيلسوف معروف آلماني مطرح شد و بر دانش بشري به گونه اي مدون افزوده شد. پس از او، اين مقوله، مورد توجه بسياري قرار گرفت.
در نگاه هگل، تاريخ جهتي دارد و اين جهت به مقصد و انتهايي مي انجامد. مقصد نهايي تاريخ، آنگاه رخ مي دهد كه ذهن (ايده يا روح مطلق) به خودش به عنوان واقعيت نهايي و اصلي بنگرد و دريابد هر آنچه كه بيگانه و معاند با خود به شمار مي آيد، در واقع بخشي از وجود خويش بوده است. هگل اسم اين مرحله را «معرفت مطلق» نام مي نهد. اين معرفت مطلق به دست نمي آيد، مگر آنكه ذهن (ايده) به آزادي خود، آگاهي و وقوف يابد. به تعبيري ديگر،هگل، «آزادي» را چيزي جز «آگاهي به آزادي» نمي داند و به وسيله اين آگاهي و آزادي (كه در واقع يك امر به شمار مي آيند) در مرحله نهايي تاريخ، به جاي اينكه مهار ذهن (ايده) به دست نيروهاي خارجي باشد، ذهن قادر است خودش را به شيوه عقلاني ساماندهي كند و به خود آگاهي نايل شود. به عقيده هگل، «از خود بيگانگي» به معناي آگاهي نداشتن به اين واقعيت اساسي است كه چيزي جز ذهن وجود ندارد و هر مرحله از تاريخ كه به اين حقيقت آگاهي نداشته باشد، در حالت «از خود بيگانگي» قرار دارد. از اين رو، مبحث «اليناسيون» در نگاه هگل با مبحث آگاهي، رابطه اي تنگاتنگ پيدا مي كند، هر چند مقصود از آگاهي، آگاهي به كليت و مطلق بودن ذهن است و هر نگاهي كه چيزي فراي اين ذهن را دريابد، با «بيگانگي از خويش» مواجه است؛ چون چيزي فراتر از اين ذهن و روح مطلق وجود ندارد.
مثالي كه هگل براي نمايش «اين بيگانگي از خويشتن» ذكر مي كند، به پرستش بت توسط انسان مربوط است. هگل انسان بت پرست را «جان ناخوش» مي نامد؛ انساني كه به خودش به چشم موجودي ناتوان، نادان و پست مي نگرد و موجودي فراتر از خود را تواناي مطلق و داناي مطلق مي پندارد و همه صفات خوب را بيرون از خود و ذهن خويش در نظر مي گيرد و غيريتي را كل و مطلق مي داند، در حالي كه همه اين صفات از آن اوست و وي چون بدين مسأله التفات، توجه و آگاهي ندارد، «ديگري» را به جاي خود مطلق مي پندارد و از اين رو، در حالت «از خود بيگانگي» به سر مي برد.
«فوئرباخ»، ديگر فيلسوف ايدئاليست آلماني نيز كم و بيش با مسأله «ازخودبيگانگي» مواجه بود، اما در پيرامون او بيش از هر چيز رابطه «اليناسيون» و «دين» مورد توجه قرار گرفته است. مبحث «بيگانگي با خود» پس از آن به طور بسيار جدي در انديشه هاي «كارل ماركس» مشاهده مي شود.
به عقيده ماركس، آدميان مي توانند نحوه كنش و واكنش خود را با طبيعت تغيير دهند، در سطح بالاتري از ديگر جانداران عمل كنند و نحوه دگرگون سازي طبيعت را براي به دست آوردن آنچه در زندگي بدان نياز دارند، بياموزند. انسان با گذشت زمان، سلطه بيشتري بر طبيعت پيدا مي كند و برخلاف ديگر جانداران، اسير يكنواختي در رابطه با طبيعت نيست.
به عقيده ماركس، آدمي بتدريج كه بيشتر به طبيعت مسلط مي شود، مي تواند به آزادي خويش بيفزايد و هر چه انسان از لحاظ فهم طبيعت و فناوري رشد مي كند، نسبت به نحوه اي كه در دنيا زندگي مي كند و روش بهره برداري از آن، مسلط تر مي شود و بدين لحاظ، كل فرآيند تاريخ، سير رها شدن انسان از اسارت طبيعت است.
ماركس، قدرت انسان را براي مهار طبيعت، داراي دو بعد مي داند. در يك سطح، تسلط بر طبيعت بدانجا مي انجامد كه انسان به ابزار و وسايل توليد دست پيدا كند، اما در سطحي ديگر، تصرف در طبيعت و مهار آن، براي آدمي، ابزاري براي «ابراز وجود» نيز هست و او با اين عمل، قواي انساني و نيازهاي فردي خويش را نيز ارضا ميكند. مهار طبيعت نه تنها «وجود ابزار» براي انسان را به همراه دارد، كه صحنه اي براي «ابراز وجود» او هم هست. اما به زعم ماركس، در جامعه طبقاتي اين نياز اساسي «ابراز وجود» ناديده گرفته مي شود و بدين سبب، انسان در آن جوامع به «ازخودبيگانگي» تن در مي دهد و تنها راه برطرف شدن اين معضل در نگاه ماركس آن است كه همه تواناييها و مهارتهاي آدميان در خدمت نياز «كشف كردن» و «خلق نمودن» صرف شود و اين امري است كه امكان تحقق آن در نظام سرمايه داري ممكن نيست و تنها با تغيير اساسي در شيوه توليد آن نظام مي توان «از خود بيگانگي» و«اليناسيون» را از آدمي گرفت.
روان شناس و روان كاوي چون «اريك فروم» هم بر عنوانهايي چون «ناايمني»، «بي خانماني»، «اضطراب» و «دلهره» به عنوان مظاهر «اليناسيون» دست مي گذارد و آنها را ناشي از به وجود آمدن فرديت در جهان جديد ميداند كه احساس امنيت و تعلق را از بشر گرفته و در نتيجه سبب جداماندگي و بيگانگي از طبيعت و نيز جامعه و ساير هم نوعان شده است.
در برخي از آراي فلاسفه منسوب به مكتب «اگزيستانسياليسم» نيز كم و بيش مي توان رويكردهايي به مفهوم «اليناسيون» را مشاهده كرد. فيلسوفي از اين مكتب «اليناسيون» را اين گونه تعريف مي كند كه «ما خودمان را در خويشتن غير شخصي و اجتماعي مان گم كنيم؛ يعني پشت نقاب و نقش اجتماعي دفن شويم» و در سطحي ديگر آن را «غريب بودن» نام مي نهد. فيلسوفان اگزيستانس از طريق تمايز ميان داشتن و بودن هم به مفهوم «اليناسيون» و يا «از خودبيگانگي» نزديك شده اند. به عقيده آنها، بشر جديد، «بودن» را در «داشتن» خود مي بيند و همين به انسان جديد گونه اي «از خودبيگانگي» را تحميل كرده است.